۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

از چه می گفت او ؟

داداش
از جایی آمده بود که سرزمین آرزو ها نام داشت
آن سوی آب ها
از محصور شدن بیزار
چکمه به پا نکرده
پایش را گربه ای سخت گاز می گیرد
پایش را گربه ایی سخت می چسبد.
دستش را دوستی در آن سوی دریا ها
سخت می فشارد
دستش را هم خونی سخت در تلاش برای گرفتن بود
و قلبش
هیچ طاقت ماندگاری در سینه ندارد
و نفس طاقت به پا خواستن.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

man hamisheh az khooondan she'er ha va matnhay e adabit khoshal misham...
faghat ye ghalat e emlayi dari: An soooy Abha