۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

بد قول

هوا سرد .
شب
تاریک.
من
با ریش و سیبیل مدل دار.
پام رو می کشم و میایم سمت مترو.
خسته و شاد از تصمیمی گرفتم.
تو خیالم یه عینک دودی می زنم و به آینده نگاه می کنم.
پام رو می کشم.
رو سرم 2 تا مه شکن هم می زارم .
میام سمت نور
شلوغی و نور
من رو به سمت خودش می کشونه
آگا او ییشا تو اوجا زدی؟
نمی فهمم.
دوباره می گه
آگا اون ییشا تو اوجا زدی؟
سر در اونجا رو می خونم.
آسایگاه معلولین و کم توانان ذهنی
گوشام رو تراش می کنم.
آگا اون ریشا تو اوجا زدی؟
آها
خودم زدم.
با هی؟
با ماشین
می تونی واسه منم بزنی؟
فکر می کنم و
یه نگا به کیف پول و یه نگا به
خیابون تاریک و تاریک و تاریک
باشه.
ببین نکاری من و
علافم کنی
همین جا وایسادم.
باشه!!
میام پشت و درخت وایمیسم
آخ که درد زانوم کشت من و
آخ که درد تو کشت من و
میام پشت درخت
به اون فکر می کنم که وایساده و
به خاک مسیر من خیره شده
وای خدا
چشام بلوری میشه و
به مسئول آسایشگاه فکر می کنم.