۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

باده نوشیده شده پنهانی...

نمی دونم
نمی دونم ولی الان که ساعت 12:30
خیلی به فکر رفتنم
لا مسب من تا پارسال آماده بودم از هر لحاظ که برم
ولی
نمی دونم چرا آخرش اون شد که نمی خواستم بشه
نه به این خاطر این چند وقت که حالم خراب بوده
کلا به فکر نبودن فکر می ککنم
یه علامت سوال بزرگ می یاد تو ذهنم
که کجا؟
کجا می رم.
این مهم نیست
بعد از من چی میشه
می دونم دنیا که لنگ من نمیمونه
مثل علو می گرده و می چرخه
اینا رو می گم
همزمان دردم زیاد تر میشه
نمی دونم چرا
وقتی فهمیدم آماده رفتن نیستم که
زلزه اومد
نازی آباد خیلی لرزید
خون ما بیشتر
ولی من فقط یه لپ تاپ واسه از خونه خارج کردن داشتم
که اونم مال خواهرم بود که به هش قول داده بودم
ازش محافشت می کنم.
من و تنهاییی و آن بار گناه تو تنهایی او آن چشم سیاه
طوریم نیستا
فقط فکر رفتن بد جور اومده تو ذهنم
خوش به حال بارون که هر وقت میاد تازست.
ولی خیلی خوشحالم
دفه قبل که واقعا دیدمش اصلا آماده نبودم
واقعا داشتم التماس موندن می کردم
تا اینکه خوب شدم و
آماده شدم
ولی این دفع اون دیر کرد
منم
منم اصلا حوصلم سر رفت
عاشق شدم
پا بند دنیا شدم
حالا رفتن ما هم شاید داستانی شه واسه خودش
می ترسم زود تر از چیزی که فکر کنم
صبح خدا به هم صبح به خیر بگه.

هیچ نظری موجود نیست: