۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

سلام کمی غمگین

سلام
سلام کمی غمگین
یادمه ار آخرین باری که تصمیم گرفتم دیگه حرف نزنم خیلی گذشته خیلی
شاید واقعا تصاویر گویاست ولی وقتی تصویری از زندگی نیست چه چیز می تونه از
حرفه اون تصویر گویا تر باشه
یادمه بهار بود و من سرخوش که یه هو همه چی به هم ریخت
داشتم ...
داشتم یه کجا می رفتم داشتم زندگی رو جوری که زود تر به نتیجه می داد می گذروندم که ...
شدیم از یه آدمی که دورو وریاش خوف این دارن که سرشون کلا بذاره
شد یه آدیه آدمی که الان همه دوست دارن با هاش کار کنند
یکی نیست بگه بابا ما که خودمون دست مال سفید دستمون گرفتیم
بابا ما که یه زمانی
ای بابا این چه حرفایه ما به تو علاقه داریم
ولی راستی جدیدا ما خوب به تو الاقه پیدا کردیم
علاقه نه الاقه
یادمه بچه تر که بودم یه بازی بود با فلش درست کرده بودن
قضیه این بود که یه نفر بود که با تجاوز کردن به دیگران امتیاز جمع می کرد
امتیازا زیاد تر مشد هی بیشتر می شد
مرحله آخرش خیلی جالب بود
وقتی می بردی
یه جمله می نوشت روی میز کارت و اگه با هوش بودی روی مخت هم می نوشت
که :
بازی رو بردی ولی زندگیت رو باختی
حالا شده قضیه کسایی که داریم با هاشون زندگی می کنیم
ولش کن مهم نیست
مهم حرفیه که زدم
مهم اینه که سر حرفم بمونم و هیچ نخوام غیره...
هیچ وقت
آخه بعد از چند سال ...
آخه ..
ولش کن
نه اینکه مهم نیست
چون خیلی مهمه ولش کن
ما که در مقابلش ... زدیم
...


هیچ نظری موجود نیست: